فرزند ربوده شده
نویسنده:
رابرت لویی استیونسن
مترجم:
ابوالفضل میربها
امتیاز دهید
فرزند ربوده شده، داستان پسر شانزده ساله ای را روایت می کند که به دنبال حق و حقوق خانوادگی خود رفته و تصمیم دارد تا پس از مرگ والدینش، ثروت هنگفتی را به دست آورد. این داستان فراموش نشدنی از رابرت لوییس استیونسون، زندگی پسری به نام دیوید بالفور را پی می گیرد که پس از مرگ پدر و مادرش، خانه اش در اسکاتلند را ترک می کند. او در ابتدا، برای اولین بار در زندگی اش با عموی خود دیدار می کند. عموی دیوید، آدم شرور و بدذاتی است که ابتدا سعی دارد دیوید را بکشد اما بعد از آن، او را در کشتی بردگان اسیر می کند. دیوید در این کشتی با یک شورشی اسکاتلندی دوست می شود و این دو به کمک هم، مسیر زندگی شان را تغییر می دهند و ماجراهای جذابی را به وجود می آورند.
از متن کتاب:
من سر گذشت خود را از صبح زود یکی از روزهای ماه ژوئن ۱۷۵۱ شروع می کنم. آنروز صبح برای آخرین بار کلید را از در خانه پدری خود بیرون آورده، در جیب گذاشتم و بطرف خانه کشیش براه افتادم. خورشید تازه داشت از پشت تپه ها بالا می آمد. سارهای سیاه رنگ از روی بوته ها و درختها بهوا می پریدند و آواز می خواندند. مه شبانه کم کم با بالا آمدن خورشید از روی بامها بر میخاست و در افقهای دوردست ناپدید میشد. درست در همین وقت بود که من
بدر خانه کشیش رسیدم . آقای کامپبل کشیش ناحیه اسندین که مرد خوب و خوش قلبی بود، دم در باغ خودش انتظار مرا می کشید.
تا رسیدم و صبح بخیر گفتم از من پرسید: «پسرجان، صبحانه خورده ای؟» گفتم: «آری» آنوقت وی هر دو دستش را پیش آورد و با محبت پدرانه ای دست مرا زیر بازویش گذاشت و گفت: «خوب، پسرکم دیوید، حالا که تو می خواهی بروی، من نیز تا کنار رودخانه خواهم آمد که ترا راه بیندازم.»...
بیشتر
از متن کتاب:
من سر گذشت خود را از صبح زود یکی از روزهای ماه ژوئن ۱۷۵۱ شروع می کنم. آنروز صبح برای آخرین بار کلید را از در خانه پدری خود بیرون آورده، در جیب گذاشتم و بطرف خانه کشیش براه افتادم. خورشید تازه داشت از پشت تپه ها بالا می آمد. سارهای سیاه رنگ از روی بوته ها و درختها بهوا می پریدند و آواز می خواندند. مه شبانه کم کم با بالا آمدن خورشید از روی بامها بر میخاست و در افقهای دوردست ناپدید میشد. درست در همین وقت بود که من
بدر خانه کشیش رسیدم . آقای کامپبل کشیش ناحیه اسندین که مرد خوب و خوش قلبی بود، دم در باغ خودش انتظار مرا می کشید.
تا رسیدم و صبح بخیر گفتم از من پرسید: «پسرجان، صبحانه خورده ای؟» گفتم: «آری» آنوقت وی هر دو دستش را پیش آورد و با محبت پدرانه ای دست مرا زیر بازویش گذاشت و گفت: «خوب، پسرکم دیوید، حالا که تو می خواهی بروی، من نیز تا کنار رودخانه خواهم آمد که ترا راه بیندازم.»...
آپلود شده توسط:
محراب
1403/04/04
دیدگاههای کتاب الکترونیکی فرزند ربوده شده